my love

har chi ke delet bekhad bego

 
 
 سلام ؛ حال من خوب است
 

ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور

 
که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند ...

 
با این همه اگر عمری باقی بود ، طوری از کنار زندگی می گذرم،

 
که نه دل کسی در سینه بلرزد، و نه این دل نا ماندگار بی درمانم ...

 
تا یادم نرفته است بنویسم :

 
دیشب در حوالی خواب هایم، سال پر بارانی بود...

 
خواب باران و پاییزی نیامده را دیدم

 
دعا کردم که بیایی، با من کنار پنجره بمانی، باران ببارد

 
اما دریغ که رفتن، راز غریب این زندگیست

 
رفتی پیش از آن که باران ببارد ...

 
می دانم، دل من همیشه پر از هوای تازه باز نیامدن است!

 
انگار که تعبیر همه رفتن ها، هرگز باز نیامدن است

 
بی پرده بگویمت :

 
می خواهم تنها بمانم

 
در را پشت سرت ببند

 
بی قرارم، می خواهم بروم، می خواهم بمانم ؟!

 
هذیان می گویم ! نمی دانم...

 
نه عزیزم، نامه ام باید کوتاه باشد،

 
ساده باشد، بی کنایه و ابهام

 
پس از نو می نویسم :

سلام ! حال من خوب است

نوشته شده در شنبه 1 تير 1392برچسب:عشق,دوست داشتن,تو,من,ساعت 5:32 PM توسط mahtaf| |

 

 
 روزه سکوت میگیرم
 

به نیت تمام حرف هایی که کسی منتظرشان نبود

 
و همه ی معادلاتی که در زندگی حل نشده باقی ماند

 
سه نقطه

 
زیباترین شعر دنیاست

 
پر از رمزو راز و حرف های یواشکی

 
که آغوش بی انتهایش برای من و دلتنگی هایم جا دارد

 
قلم برای نوشتن دلتنگی هایم رنگ نمیدهد

 
با کاغذ غریبی میکند

 
گویی او نیز پی برده که پلکان نردبان اعتماد پوسیده است

 
بی قراری ها را فراری میدهم

 
و یک پیاله خاطره بدرقه راهشان میکنم

به این امید که دیگر هیچگاه در وادی احساسات من سبز نشوند!

نوشته شده در شنبه 1 تير 1392برچسب:عشق,دوست داشتن,تو,من,ساعت 5:27 PM توسط mahtaf| |

 
 امــروز یادم افتــاد 
 
دفتــر خاطراتـــی که
 
خیلـــی وقت است 
 
چیزی در آن ننوشتـه ام . . .
 
.
 
بــا خودم میگم : 
 
.
 
" فکرش رو بکن یه روز میمیری ! 
 
اون میمونـــه و ایـن دفتــر "
 
 
دلم میســوزه برای تو 
 
که میشکنی روزی که مـن نیستم 
 
تــو ایـن دفتــر را میخونــی
 
خُــرد میشی وقتــی میفهمــی
 
.
 
.
 
.
 
.
 
.
چقــدر به یادت بودم . . !

نوشته شده در سه شنبه 28 خرداد 1392برچسب:عشق,دوست داشتن,تو,من,ساعت 3:45 PM توسط mahtaf| |

 
 شَب ﮕـﺮﺩﯼ ﻣـﯿـﮑــﻨﻢ

ﺍﻣــﺎ ﺻــﺪﺍﯼ ﻧـﻔﺲ ﻫــﺎﯾَـﺖ ﺭﺍ

ﺍﺯ پﺸﺖ ﻫﯿـــﭻ

پﻨﺠـــﺮﻩ ﻭ ﺩﯾـــﻮﺍﺭﯼ

ﻧﻤﯿﺸﻨـــﻮﻡ

ﺁﺳــﻮﺩﻩ ﺑـﺨــﻮﺍﺏ

ﻧــﺎﺯﻧـﯿـﻨَـــﻢ !!!!

ﺷﻬـــﺮ ﺩﺭ ﺍﻣــــﻦ ﻭ

ﺍﻣـــﺎﻥ ﺍﺳـﺖ

ﺗﻨﻬـــﺎ ﺧـﺎﻃــــﺮ ﻣَــﻦ

ﺍﺳﺖ ﮐــﻪ ﺩﺭ ﺁﺗَــﺶ

نوشته شده در سه شنبه 28 خرداد 1392برچسب:عشق,دوست داشتن,تو,من,ساعت 3:43 PM توسط mahtaf| |

هَـميشه بـآيد کَسـي باشد

کـــہ مــَعني سه نقطه‌هاے انتهاے جمله‌هايَتـــ را بفهمد

هَـميشه بـآيد کسـي باشد

تا بُغض‌هايتــ را قبل از لرزيدن چـآنه‌ات بفهمد

بـآيد کسي باشد

کـــہ وقتي صدايَتــ لرزيد بفهمد

کـــہ اگر سکوتـــ کردے، بفهمد...

کسي بـآشد

کـــہ اگر بهانه‌گيـر شدے بفهمد

کسي بـآشد

کـــہ اگر سردرد را بهـآنه آوردے براي رفتـن و نبودن

بفهمد به توجّهش احتيآج داری

بفهمد کـــہ درد دارے

کـــہ زندگي درد دارد

بفهمد کـــہ دلت براي چيزهاے کوچکش تنگــ شده استــ

بفهمد کـــہ دِلتــ براے قَدمــ زدن زيرِ باران...

براے بوسيـدَنش...

براے يك آغوشِ گَرمــ تنگ شده است

هميشه بايد کسي باشد

هميشه...

نوشته شده در دو شنبه 27 خرداد 1392برچسب:عشق,دوست داشتن,تو,من,ساعت 12:23 AM توسط mahtaf| |

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟ لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟ دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟ معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هرکاری.... من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای قشنگی بود        اس ام اس بازی های شبانه صحبت های یواشکی... ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم ازته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم من رو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راحتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع عشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم      می رسن پس من زودتر می رمواونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب

خودت باش دوستدار توب.ش

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟ ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن....

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ /////خواهان کسی باش که خواهان تو باشد خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟/////// آغاز کسی باش که پایان تو باشد

نوشته شده در شنبه 18 خرداد 1392برچسب:عشق,دوست داشتن,ساعت 3:44 PM توسط mahtaf| |

 

داستان زیبای شاخه گل خشکیده بینظیر ترین داستانهای عاشقانه میباشد ، خواندنی و جذاب

پیشنهاد میشود این داستان را بخوانید هرچند به کوتاهی داستانهای دیگر نیست اما از همه زیبا تر است

حتما چند دقیقه وقت خودتان را به خواندن این داستان قشنگ بگذارید و لذت ببرید

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.

توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .

تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .

تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،

با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...

در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.

وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.

به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

 اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.

ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.

محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.

هر بار که  به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !

اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .

<< انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد >>

این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .

باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .

آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟  آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!

من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت .

محسن راکه آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم.

برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .

آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .

مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.

هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:

این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به

منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .

بعد نامه یی به من داد و گفت :

 این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ))

مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .

اما جرات باز کردنش را نداشتم .

خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.

مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان  رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .

    _ سلام مژگان . . .

خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .

مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .

چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !

 مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد

و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .

_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟

در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم

_ س . . . . سلام . . .

_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟

یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . .

این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .

حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .

تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .

آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .

وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید  تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .

نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !

چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .

مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .

حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود .  سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .

داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . .

قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .

بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.

ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد .

به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .

بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .

اما حالا که دارم این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و …

 گریه امانم نداد تا بقیه ی  نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود  تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق، در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست .

چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.

اکنون سالها است که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.

ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی  عشق مان  نگه داشته ایم.

احساس شما بعد از خواندن این داستان من چیست ؟ ( مهم )

نوشته شده در شنبه 18 خرداد 1392برچسب:عشق,دوست داشتن,ساعت 3:35 PM توسط mahtaf| |



 

 

 

داستان کوتاه غمگین به نامسام خائنخیانت
 

هر کی میخواست یه زندگی عاشقانه رو مثال بزنه بی اختیار زندگی سام و مولی رو بیاد می اورد.یه زندگی پر از مهر و محبت.تو دانشگاه بصورت اتفاقی با هم آشنا شدن ،سلیقه های مشترکی داشتن ،هر دو زیبا ،باهوش و عاشق صداقت و پاکی بودن و خیل زود زندگی شون رو تو کلیسا با قسم خوردن به اینکه که تا اخرین لحظه عمرشون در کنار هم بمونن تو شادی دوستان و خانواده هاشون اغاز کردن.همه چیشون رویایی بودو با هم قرار گذاشتن بودن یک دفترچه خاطرات مشترک داشته باشن تا وقتی پیر شدن اونا رو برای نوه هاشون بخونن و با یاد اوری خاطرات خوش هیچوقت لحظه های زیبای با هم بودن رو از یاد نبرن.واسه همین قبل از خواب همه چی رو توش مینوشتن . با اینکه ۵ سال از زندگیشون میگذشت هنوزم واسه دیدار هم بی تابی میکردند….     

وقتی همدیگه رو تو اغوش میگرفتند دلاشون تند تند میزد و صورتشون قرمز قرمز میشدو تمام تنشون رو یه گرمای وصف نشودنی اسمونی فرا میگرفت. همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه سام اونروز دیر تر به خونه اومد، گرفته بود دل و دماغی نداشت مولی اینو به حساب گرفتاری کارش گذاشت،اما فردا و فرداهای دیگه هم این قضیه تکرار شد وقتایی که دیر میکرد مولی دهها بار تلفن میزد اما سام در دسترس نبود ووقتی به خونه برمیگشت جوابی برای سوالات مولی که کجا بودو چرا دیر کرده نداشت. برای مولی عجیب بود باورش نمیشد زندگی قشنگش گرفتار طوفان شده باشه .بدتر از همه اینکه از دفترچه خاطراتشون هم دیگه خبری نبود.تا اینکه تصمیم گرفت سام رو تحت نظر بگیره اولین جرقه های ظنش با پیدا شدن چند موی بلوند رو کت سام شکل گرفت بعد هم که لباسهاشو بیشتر کنترل کرد بوی غریبه عطر زنانه شک اونو بیشتر کرد .نه نه این غیر ممکن بود اما با دیدن چندین پیامک عاشقانه با یک شماره ناشناس در تلفن سام همه چی مشخص شد .سام عزیزش به اون و عشقشون خیانت کرده بود حالا علت تمام سردیها بی اعتناییهاو دوریها سام رو فهمیده بود.دنیا رو سرش خراب شد توی یک لحظه تمام قصر عشقش فرو ریخت و جای اونو کینه نفرت پر کرد .مرد ارزوهاش به دیوی وحشتناک تبدیل شده بود.
اون شب سام در مقابل تمام گریه ها و فریادهای مولی فقط سکوت کرد.کار از کار گذشته بود .صبح مولی چمدونش رو بست و با دلی مملواز نفرت سام رو ترک کرد وبا اولین پرواز به شهر خودش برگشت..روزهای اول منتظر یک معجزه بود،شاید اینا همش خواب بود .اما نبود .همه چی تموم شده بود.اونوقت با خودش کنار اومد و سعی کرد سام رو با تمام خاطراتش فراموش کنه.هر چند هر روز هزاران بار مرگ سام خائن رو از خدا ارزو میکرد.ولی خیلی زود به زندگی عادیش برگشت. .۳سال گذشت و یه روز بطور اتفاقی تو فرودگاه یکی از هم دانشگاهیاش رو دید.خواست از کنارش بی اعتنا بگذره اما نشد.دوستش خیلی این پا اون پا کرد انگار میخواست مطلب مهمی رو بگه ولی نمیتونست. بلاخره گفت:سام درست ۶ماه بعد از اینکه از هم جدا شدید مرد.باورش نشد مونده بود چه عکس العملی از خودش نشون بده تمام خاطرات خوشش یه لحظه جلوی چشش اومد .اما سریع خودش رو جمع جور کرد و زیر لب گفت:عاقبت خائن همینه.واز دوستش که اونو با تعجب نگاه میکرد با سرعت جدا شد..اون شب کلی فکر کرد و با خودش کلنجار رفت تا تونست خودش رو قانع کنه برگشتن به اونجا فقط به این خاطره که لوازم شخصیش رو پس بگیره و قصدش دیدن رقیب عشقیش و کسی که سام رو از اون جدا کرده بود نیست سئوالی که توی این ۳ سال همیشه آزارش داده بود.اخر شب به خونه قدیمیشون رسید.باغچه قشنگشون خالی از هر گل وگیاهی بود چراغها بجز چراغ در ورودی خاموش بودند.در زد هزار بار این صحنه رو تمرین کرده بود و خودش رو آماده کرده بود تا با اون رقیب چطوری برخورد بکنه.قلبش تند تند میزد. دنیایی ازخاطرات بهش هجوم اوردن کاشکی نیومده بود .ولی بخودش جراتی داد.بازم زنگ زد اماکسی در رو باز نکرد.پسر کوچولویی از اون ور خیابون داد زد:هی خانوم اونجا دیگه کسی زندگی نمیکه.نفس عمیقی کشید.فکر خنده داری به نظرش رسید کلیدش همراش بود.کلیداش رو دراورد وتو جا کلیدی چرخوند . در کمال ناباوری در باز شد/همه جا تقریبا تاریک بود و فقط نور ورودی کمی خونه رو روشن کرده بوددلشوره داشت نمیدونست چی رو اونجا خواهد دید.کلید برق رو زد .باورش نمیشد/همه چی دست نخورده سر جاش بود .عکسهای ازدواجشون ،مسافرت ماه عسلشون خلاصه همه عکسا به دیوارها بودند.و خونه تمیز بود.با سرعت بطرف اتاق خوابشون رفت تا ببینه وسایلش هنوز هست یا نه دلش میخواست سریع اونجا رو ترک کنه .چشمش به اتاق خوابش که افتاد دیگه داشت دیوانه میشد.درست مثل روز اول.کمد لباسهاش رو باز کرد تمام لباسهاش و وسایل شخصیش مرتب سر جاشون بود.ناخوداگاه رفت سراغ لوازم سام.کشو رو کشید و شروع کرد به نگاه کردن از هر کدوم از اونا خاطره ای داشت .حالش خوب نبود یه احساسی داشت خفش میکرد ناگهان چشمش به یک کلاه گیس با موهای بلوند که ته کشو قایمش کرده بودند افتاد با تعجب برداشتش کمد رو بهم ریخت نمیدونست دنبال چی باید بگرده فقط شروع کرد به گشتن.چند عطر زنانه ویک گوشی موبایل ناشناس، روشنش کرد شماره اش رو خوب میشناخت شماره غریبه ای بود که برای سام پیام عاشقانهمیفرستاد بود.گیج شده بود رشته های موی بلوند رود لباس سام،بوی عطرهای زنانه ای که از لباس سام به مشام میرسید،و پیامهای ارسال شده همه اونجا بودند.نمی فهمید.این چه بازی بود.
خدایا کمکم کن.بلاخره پیداش کرد دفترچه خاطراتشون.برش داشت بازش کرد.خط سام رو خوب میشناخت .با اون خط قشنگش نوشته بود:از امروز تنها خودم تو دفتر خواهم نوشت تنهای تنها.بلاخره جواب آزمایشاتم اومد /و دکتر گفت داروها جواب ندادن .بیماریت خیلی پیشرفت کرده سام،متاسفم. آه خدایا واسه خودم غمی ندارم اما مولی نازنینم.چه طوری آمادش کنم،چطوری.اون بدون من خواهد مرد و این برای من از تحمل بیماری ومرگم سختر.مولی بقیه خطها رو نمیدید خدایا بازم یه کابوس دیگه.اخرین صفحه رو باز کرد.اوه خدایای من این صفحه رو برای من نوشته:مولی مهربانم سلام.امیدوارم هیچوقت این دفتر رو پیدا نکرده باشی و اونو نخونده باشی اما اگر الان داری اونو میخونی یعنی دست من رو شده.منو ببخش میدونستم قلب مهربونت تحمل مرگ منو نخواهد داشت.پس کاری کردم تا خودت با تنفر منو ترک کنی.این طوری بهتر بود چون اگر خبر مرگم رو میشنیدی زیاد غصه نمیخوردی.اینو بدون تو تنهای عشق من در هر دو دنیا هستی و خواهی بود.سعی کن خوب زندگی کنی غصه منو هم نخور اینجا منتظرت خواهم موند .عاشقانه و قول میدم هیچوقت دیگه ترکت نکنم. بخاطر حقه ای که بهت زدم هم منو ببخش .اونی که عاشقانه دوستت داره سام.راستی به یکی از دوستام سپردم مواظب باشه چراغ ورودی در خونمون همیشه روشن بمونه که اگه یه روزی برگشتی همه جا تاریک نباشه.سام تو.مولی برگشت و به عکس سام روی دیوار نگاه کرد. سام منو ببخش .بخاطر اینکه توی سختترین لحظات تنها گذاشتمت منو ببخش. چشمای سام هنوز توی عکس میدرخشید و به اون میخندید.

نوشته شده در سه شنبه 6 فروردين 1392برچسب:سام خائن,ساعت 3:31 PM توسط mahtaf| |


Power By: LoxBlog.Com